نقاشی وعکس

ساخت وبلاگ

 

 

داستان کوتاه “طعم هدیه”

 

داستان کوتاه “طعم هدیه”

 

روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید.

 

آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.

 

پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.

 

اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.

 

شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.

 

ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید:

 

آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟

 

استاد در جواب گفت:

 

تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم.

 

این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.

نقاشی وعکس ...
ما را در سایت نقاشی وعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ریحانه اسلامی naghashi-koodakan بازدید : 213 تاريخ : پنجشنبه 20 تير 1392 ساعت: 22:38

 

داستان تلفن های من به ماری!

 

داستان تلفن های من به ماری!

 

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می‌ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم ...

 

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم.

 

هنوز جعبه قدیمی‌و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.

 

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می‌ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم !

 

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می‌کند که همه چیز را می‌داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می‌داد...

 

ساعت درست را می‌دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد!

 

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.

 

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می‌رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم .ا

 

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ

 

صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات

 

انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد.

 

پرسید مامانت خانه نیست ؟

 

گفتم که هیچکس خانه نیست

 

پرسید خونریزی داری ؟

 

جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .ا

 

پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟

 

گفتم که می‌توانم درش را باز کنم.

 

صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.

 

یک روز دیگر به اطلاعات زنگ زدم.

 

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات.

 

پرسیدم تعمیر را چطور می‌نویسند ؟ و او جوابم را داد.

 

بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم.

 

سوالهای جغرافی ام را از او می‌پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.

 

روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می‌گویند . ولی من راضی نشدم .

 

پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می‌خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟

 

فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می‌شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.

 

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی‌بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.

 

وقتی بزرگتر و بزرگتر می‌شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می‌شدم ، یادم می‌آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می‌کردم. احساس می‌کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.

 

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !

 

صدای واضح و آرامی‌که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات

 

ناخوداگاه گفتم می‌شود بگویید تعمیر را چگونه می‌نویسند ؟

 

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می‌گفت : فکر می‌کنم تا حالا انگشتت خوب شده.

 

خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می‌دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟

 

گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.

 

به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می‌توانم هر بار که به اینجا می‌آیم با او تماس بگیرم.

 

گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می‌خواهم با ماری صحبت کنم.

 

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.

 

یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات.

 

گفتم که می‌خواهم با ماری صحبت کنم.

 

پرسید : دوستش هستید ؟

 

گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی.

 

گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می‌کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.

 

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی‌گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش.

 

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند : به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می‌شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می‌فهمد!»

نقاشی وعکس ...
ما را در سایت نقاشی وعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ریحانه اسلامی naghashi-koodakan بازدید : 221 تاريخ : پنجشنبه 20 تير 1392 ساعت: 22:36

 

داستان دختر سی دی فروش

 

 

داستان دختر سی دی فروش

 

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.

 

هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون…

 

بعد از یک ماه پسرک مرد…

 

وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد…

 

دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده…

 

دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد…

 

میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

نقاشی وعکس ...
ما را در سایت نقاشی وعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ریحانه اسلامی naghashi-koodakan بازدید : 257 تاريخ : پنجشنبه 20 تير 1392 ساعت: 22:31

 

داستان های ملا نصردین

 

داستان های ملا نصردین

 

 

داستان خویشاوند الاغ

 

روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,


شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟

 

ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!


__________________

 


داستان دم خروس

 

یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,


ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,


ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.


__________________

 

 

داستان خروس شدن ملا

 

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!


ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!


ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!


__________________

 


داستان الاغ دم بریده

 


ک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.


اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.


اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟


__________________

 


داستان مرکز زمین

 

یک روز شخصی که می خواست سر بسر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟


ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟

 

اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد.

__________________

 

داستان پرواز در اسمانها



ردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:


خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.


ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟


دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟


ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

__________________


داستان درخت گردو


روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن


مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.


ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم

نمیدانم عاقبتم چه بود؟!
__________________

 

داستان قیمت حاکم
 

وزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟


ملا گفت : بیست تومان.


حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.


ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!


__________________

 


داستان قبر دراز

 


روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!


شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!


ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!
__________________

 


داستان خانه عزاداران

 


روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!


ملا گفت: لیوانی آب بده!


دخترک پاسخ داد: نداریم!


ملا پرسید: مادرت کجاست:


دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است!


ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!


__________________

 


داستان بچه ملا

 


روزی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!


ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.


زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟


ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!


__________________

 


داستان نردبان فروشی ملا

 

 

 

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ملا گفت نردبان می فروشم!

 


باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟


ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.


__________________

 


داستان لباس نو

 

 

 

روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!


ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.


__________________

 

داستان ملا و گوسفند

 

 

 

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.


ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است


دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.


ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!


روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟


__________________

 


داستان خانه ملا

 

 

 

روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!


ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری


پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!

نقاشی وعکس ...
ما را در سایت نقاشی وعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ریحانه اسلامی naghashi-koodakan بازدید : 230 تاريخ : پنجشنبه 20 تير 1392 ساعت: 22:29

 

داستان خواندنی اجازه


داستان خواندنی اجازه

 

اجازه!

 

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت :ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

 

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد

 

مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری ... گه می خوری تو و هفت جد آبادت ... خجالت نمی کشی؟ ...

 

جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد

 

خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم

 

مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ...

نقاشی وعکس ...
ما را در سایت نقاشی وعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ریحانه اسلامی naghashi-koodakan بازدید : 213 تاريخ : پنجشنبه 20 تير 1392 ساعت: 22:21

 

داستان خواندنی ازدواج یوسف و زلیخا

 

 

داستان خواندنی ازدواج یوسف و زلیخا

 

هنگامى كه حضرت یوسف علیه السلام به سلطنت مصر رسید، چون در سالهاى قحطى عزیز مصر فوت كرده بود زلیخا كم كم فقیر گردید، چشمانش ‍ كور شد، به علت فقر و كورى بر سر راه مى نشست و از مردم براى گذران خود گدایى مى كرد

 

به او پیشنهاد كردند، خوب است از ملك بخواهى به تو عنایتى كند سالها خدمت او مى كردى . شاید به پاس خدمات و محبتهاى گذشته به رحم نماید.

 

ولى باز هم عده اى او را از این كار منع مى كردند كه ممكن است به واسطه عشق ورزى و هوى پرستى اى كه نسبت به او داشتى تا به زندان افتاد و آن همه رنج كشید خاطرات گذشته برایش تجدید شود و تو را كیفر نماید.

 

زلیخا گفت : یوسفى را كه من مى شناسم آن قدر كریم و بردبار است كه هرگز با من آن معامله را نخواهد كرد. روزى بر سر راه او بر یك بلندى نشست .

 

هر وقت حضرت یوسف علیه السلام خارج مى شد جمعیت كثیرى از رجال و بزرگان مصر با او همراه بودند زلیخا همین كه احساس كرد یوسف نزدیك او رسید گفت :


سبحان من جعل الملوك عبیدا بمعصیتهم و العبید ملوكا بطاعتهم ، پاك و منزه است خداوندى كه پادشاهان را به واسطه نافرمانى بنده مى كند و بندگان را بر اثر اطاعت و فرمان بردارى پادشاه مى نماید

 

یوسف علیه السلام پرسید: تو كیستى گفت : همان كسى كه از جان تو را خدمت مى كرد و آنى از یاد تو غافل نمى شد هوا پرست بود، به كیفر اعمال بد خود به این روز افتاده كه از مردم براى گذران زندگى گدایى مى كند كه برخى به او ترحم مى كنند و برخى نمى كنند. بعد از عزیز اولین شخص مصر بود و اینك ذلیلترین افراد، این است جزاى گنهكاران .

 

یوسف گریه كرد و بعد پرسید:


آیا هنوز چیزى از عشق و علاقه نسبت به من در قلبت باقى مانده ؟ گفت : آرى ، به خداى ابراهیم قسم ، یك نگاه به صورت تو، بیش از تمام دنیا براى من ارزش دارد كه سطح آن را طلا و نقره گرفته باشند.

 

یوسف پرسید: زلیخا چه تو را به این عشق واداشت ؟ گفت : زیبایى تو. یوسف گفت : پس چه خواهى كرد اگر پیامبر آخرالزمان را ببینى كه از من زیباتر و خوش خوتر و با سخاوت تر است كه نامش محمد صلى الله علیه و آله است ؟ زلیخا گفت : راست مى گویى .

 

یوسف علیه السلام پرسید تو كه او را ندیده اى ، از كجا تصدیق مى كنى ؟ گفت همین كه نامش را بردى محبتش در قلبم واقع شد. خداوند به یوسف وحى كرد زلیخا راست مى گوید ما نیز او را به واسطه علاقه و محبتى كه به پیامبر ما محمد صلى الله علیه و آله دارد، دوست داریم و به این خاطر تو با زلیخا ازدواج كن . آن روز یوسف به زلیخا چیزى نگفت و رفت .

 

روز بعد به وسیله شخصى به او پیغام داد كه آیا میل دارى تو را به ازدواج خود درآورم . زلیخا گفت : مى دانم كه ملك مرا مسخره مى نماید، آن وقت كه جوان و زیبا بودم مرا از خود دور كرد، اكنون كه پیرو بینوا و كور شده ام مرا مى گیرد؟!

 

حضرت یوسف علیه السلام دستور داد آماده ازدواج شود و به گفته خود وفا كرد شبى كه خواست عروسى كند به نماز ایستاد، دو ركعت نماز خواند خدا را به اسم اعظمش قسم داد. خداوند جوانى و شادابى زلیخا را به او باز گرداند،


چشمانش شفا یافت ، مانند همان زمانى كه به او عشق مى ورزید، در آن شب یوسف او را دخترى بكر یافت ، خداوند دو پسر از زلیخا به یوسف داد، با هم به خوشى زندگى كردند تا مرگ بین آنها جدایى انداخت .

 

هنگامى كه یوسف علیه السلام مالك خزاین زمین شد با گرسنگى بسر مى برد و نان جو مى خورد، به او مى گفتند با این كه خزینه هاى زمین در دست توست به گرسنگى مى گذرانى ؟ مى گفت مى ترسم سیر شوم و گرسنگان را فراموش نمایم.

نقاشی وعکس ...
ما را در سایت نقاشی وعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ریحانه اسلامی naghashi-koodakan بازدید : 244 تاريخ : پنجشنبه 20 تير 1392 ساعت: 22:20

 

داستان جدید و خواندنی فرشته

 

عشقولانه ترین داستان به نام شرط عشق

 

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

 

خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد


اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.


خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود


کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...


خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.


کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟


اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.


کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟


فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .


کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.


خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود


در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.


کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.


او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:


خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..


خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:


نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...


*** مـادر***


صدا کنی

نقاشی وعکس ...
ما را در سایت نقاشی وعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ریحانه اسلامی naghashi-koodakan بازدید : 208 تاريخ : پنجشنبه 20 تير 1392 ساعت: 22:15

 

داستان جالب نشان شخصیت

داستان جالب نشان شخصیت,داستان آموزنده شخصیت

 

 مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!

 پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌


سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟


هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.


مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟


نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.


مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.

 

مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟


نابینا پاسخ داد: «‌رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»

نقاشی وعکس ...
ما را در سایت نقاشی وعکس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ریحانه اسلامی naghashi-koodakan بازدید : 221 تاريخ : پنجشنبه 20 تير 1392 ساعت: 22:12